محل تبلیغات شما

امشب احساس می کنم حالم خیلی خوب است. یعنی حالم از شب های دیگر این ماه بهتر است.  ماهی که پر از نکبت  و دوری از عزیزان و خبرهای بد بود. علاوه بر آن احساس می کنم حالم نسبت به همه شب های بعد از ازدواجم هم بهتر است. من امشب توانایی را به دست آوردم ( یا حد اقل از وجودش مطلع شدم ) که تا به حال نمی دانستم وجود دارد و می توانم به عنوان یک نیروی بالقوه از آن استفاده کنم.

داستان از این قرار است که من و همسرم علاوه بر اختلافات زیادی که در سلیقه و اخلاقیات و کلا همه چیز داریم، در یک چیز خیلی آزار دهنده دیگر هم اختلاف داریم. این مسئله شاید برای کسی که تجربه اش نکرده، قابل درک نباشد و یا در باور عام و فرهنگ ما کمی غریب به نطر برسد. ولی باور کنید تا الان بیش از هر مشکل دیگری باعث شده بالشم در تنهایی خیس شود و بدترین حس های دنیا را تجربه کنم. این مشکل چیزی نیست جز اختلاف در میل جنسی. بله درست شنیدید. ولی این چه ربطی به ناراحتی من دارد؟ حالا برایتان می گویم. وقتی در یک رابطه یکی از طرفین میل جنسی بیشتری نسبت به دیگری داشته باشد، این به این معناست که دفعات بیشتری هوس رابطه می کند و کلا بیشتر از طرف مقابل به این موضوع فکر می کند. بسیاری از افراد از جمله من در مواقعی که مضطرب می شوند یا بحرانی پیش می آید، برای رهایی از تنش به رابطه نیاز دارند. بر عکس کسانی که میل جنسی کمی دارند یا این مسئله در اولویت فکریشان نیست، در مواقع بحرانی میلشان حتی کم تر هم می شود.

این زیاد بودن انرژی جنسی از بچگی برای من مشکل ایجاد کرده، نه خودش، بلکه رفتاری که در فرهنگ ما با این پدیده می شود. به عنوان کودک یا نوجوان، من بسیار پر جنب و جوش بودم. خلاقیتم بالا بود و نقاشی های معرکه ای می کشیدم. بسیار دوست داشتم جلب نوجه کنم و به چشم بیایم، مخصوصا در برابر مردان. به شدت دنبال تحسین شدن بودم و خوب هم بلد بودم توجه ها را به هر لطایف الحیلی شده به خودم جلب کنم. در این میان اولین ضربه را از پدرم خوردم. پدرم نمی توانست محبتش را ابراز کند ( هنوز هم نمی تواند). همیشه انگار در یک حواس پرتی دائمی بود و وقتی با اصرار من حواسش جمع می شد می خندید و تظاهر می کرد من را دیده یا حرفم را شنیده. بنابراین هیچ توجه کاملی وجود نداشت. پدرم از تماس چشمی خودداری می کرد ( تازگی ها بهتر شده) و همیشه انگار در یک عالم دیگری سیر می کرد. مخصوصا زمانی که جلوی تلویزیون بود. آن وقت ها متوجه نمی شدم ولی الان می فهمم چه قدر از کمبود اعتماد به نفس من به خاطر رفتار پدرم بود. رفتار او این تصور را در من ایجاد می کرد که به اندازه کافی مقبول نیستم و ارزش شنیده شدن یا دیده شدن ندارم. ولی این به هیچ وجه از طبع پر شور من کم نکرد. به کارم ادامه دادم. در کلاس قبل از این که معلم سوالش را تمام کند جواب می دادم. اعصاب معلم ها از دستم خرد بود و در عین حال نمی توانستند هوش سرشارم را انکار کنند. همیشه شاگرد اول بودم و در مسابقات مدرسه همیشه اولین داوطلب بودم. شعر می گفتم، در ذهنم آهنگ می ساختم و سرود آماده می کردم. پر انرژی و بدون ذره ای توجه به دیگران  نظراتم را ابراز می کردم. در جمع بزرگ تر ها حرف می زدم و همه را با معلومات و نکات جالبی که می گفتم سرگرم می کردم.

اما سرکوب گر ها از همان ابتدا در کمین بودند. اولین برخورد سرکوبگرانه در سنین چهار پنج سالگی اتفاق افتاد، وقتی در مهمانی با پسرهای چند تا از دوست های مادرم در اتاق تنها بودیم. درست وسط دکتر بازی در اتاق باز شد! قیافه مادرها و بعد جار و جنجالشان از صحنه هایی است که هیچ وقت از یادم نمی رود. بعد از کتک مفصلی که خوردم بدون هیچ حرف و توضیحی یک هفته در اتاق حبس شدم. برای بچه چهار پنج ساله این حبس شدن برای چیزی که می دانست منطقه ممنوعه اش است، ولی از جزئیات آن هیچ نمی فهمید مساوی بود با احساس گناه کور و شرمندگی همیشگی از بدن خود و این منطقه ممنوعه. سرکوب بعدی در مدرسه بود. روز جشن تکلیف که روی سن رفتم و جلوی دویست سیصد نفر همه چیز را یادم رفت. کم کم که بزرگ تر می شدم جسته و گریخته حرف ها را می شنیدم که دیگر خانم شده ای و انقدر شیطونی نکن و انقدر با پسر های بازی نکن و . ولی مگر می شد. در فامیل که یک دختر هم هم سنم نبود و در دوستان هم. برای همین این حرف ها بیش تر از آن که رفتارم را کنترل کند یک جور حس شرم دائمی از دختر بودنم به من القا می کرد. سومین ضربه بلوغ بود، رشد ناگهانی و نا متقارن اندام ها. صورت کوچک، بینی بزرگ و پر جوش، بدن لاغر، سینه های بزرگ! خدایا.این ژن لعنتی از آن موقع همیشه با من همراه بود و گرچه حالا دوستش دارم ولی در آن زمان سخت مایه خجالت بود و خیلی در چشم. چه کنم. این که دیگر دست خودم نبود. ولی همیشه برای من حس گناه به همراه داشت. اظهار نظر ها کم کم به جای اشاره مستقیم، غیر مستقیم روح و روانم را می سابید. چاقی. چپ و راست می گفتند مواظب باش چاق نشوی. از همه بدتر یکی از دوستان مادرم بود که آن وقت ها گعده می گرفت و همه  را موعظه می کرد. او کمابیش تاثیر معنوی روی مادرم داشت و ایضا روی من. یک از شگردهای این خانم برای جلب وفاداری، متهم کردن همیشگی و دادن احساس گناه دائم به شنوندگانش بود. و در میان همه این ها من را هم بی نصیب نگذاشت.

گذشت و من به دانشگاه رفتم. عاشق شدم. عقد کردیم. از همان اوایل می فهمیدم طرف مقابلم یک جاهایی بدجور لج من را در می آورد. یک وقت هایی می شد که می خواستم از دستش بروم و خودم را بکشم. بغضم می گرفت. چشم هایم خیس می شد. از او متنفر می شدم. اوایل درست نمی فهیدم به خاطر چیست. دلایل موهوم برای خودم می تراشیدم. قضیه را به درون گرایی همسرم و برون گرایی خودم نسبت می دادم. برای هیچ کس نمی توانستم بگویم دقیقا مشکلم چیست. شاید خودم هم درست نمی دانستم. فقط می فهمیدم هر چه هست به رختخواب مربوط است. شاید برایتان سوال باشد که چرا نمی فهمیدم. خودم هم نمی دانم. این قدر در آن لحظات احساستم درگیر می شد و بعد سر چیزهای دیگر دعوا راه می انداختم که انگار نیرویی در من می خواست مشکل اصلی را مخفی کند. زیاد بودن میل جنسی، و کم بودن تمایل همسر که اغلب اوقات به پیش قدم شد من برای رابطه می انجامید. حالا اگر رابطه موفقیت آمیز بود که هیچ، ولی اگر در این پیش قدم شدن جواب منفی می گرفتم، دیگر نمی توانستم خود را آرام کنم. حس تحقیر، شکستن، بی ارزش بودن، زیبا نبودن. همه و همه به من چیره می شد. و من واکنش نشان می دادم. با دعوا راه انداختن، توهین کردن و بی محلی کردن. به کسی که عمیقا من را دوست دارد، دوستش دارم و آزار دادنش برایم سخت است. آخر بین لیبیدو یا غریزه جنسی و احساس و عشق وما رابطه مستقیم نیست. ممکن است مردی بسیار عاشق پیشه ولی از لحاظ جنسی سرد باشد.و و در مورد همسر من متاسفانه این گونه است. البته شاید من خیلی گرمم. به هر حال متر و معیاری برای سنجیدن گرمی و سردی آدم ها وجود ندارد.

امشب نیز همین اتفاق افتاد. یعنی همسرم در پاسخ به یک رفتار پیشنهادگونه من بی توجهی کرد. من به هم ریختم. آتش گرفتم و حس کردم دارم تحقیر می شودم. خب مثل دفعات قبل آتش به پا نکردم. سعی کردم دلیل ناراحتی ام را به او بفهمانم. شرمنده شد. سریع خواست با محبت زیاد جبران کند. ولی من طالب محبت نبودم و محبتش به نظرم تحقیر آمیز آمد. پسش زدم. مغرورانه به اتاق رفتم و خودم را با لپ تاپ سرگرم کردم.در این میان نکته ای به ذهنم رسید. سرچ کردم: "چگونه می توان انرژی جنسی را به خلاقیت تبدیل کرد؟" مطالب زیاد بود. یکی دوتا مقاله را خواندم. خلاصه اش این بود: انرژی جنسی میتواند به خلاقیت تبدیل شود، می تواند انگیزه زیادی برای حرکت به سمت هدف تامین کند. می تواند انسان را به ابرانسان تبدیل کند. فقط و فقط اگر بتوانی کنترلش کنی و آن را در مجرای درست به کار گیری. بله، مشکل من حل شده بود. حل که نه، حداقل می دانستم یک راه حل بدون خون ریزی و البته موفقیت آمیز برای مشکلم چیست. حالا می توانستم به جای این که هر روز هزار فکرو خیال درباره جدایی و خیانت به سرم بزند یا بنشینم و برای بخت بدم غصه بخورم یا توی سر خودم بزنم که چرا برای همسرم جذاب نیستم، می توانستم انرژی جنسی ام را جمع کنم و آن را بزنم به یک کاری. مثلا نوشتن. مثلا یک رمان خوب بنویسم و کلی پول در بیاورم. می دانم که می شود. فقط راهش را نمی دانم. باید بیش تر بخوانم. خدایا شکر، یعنی این مشکل هم حل می شود؟

پیروز شدن بر بدترین نقطه ضعف زندگی

انتخابات و کمی غرغر

یک نکته از این معنا

یک ,نمی ,ها ,هم ,ولی ,جنسی ,می شد ,بود و ,را به ,می کرد ,و در

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نشر روانشناسی